محل تبلیغات شما

صبر سکوت



لباس تور تن کرده درختان خیابان را
عروس برف زیبا کرده این شب‌ها خراسان را

برای دستِ گرمت را گرفتن، فرصت خوبی‌ست
از این رو دوست دارم سردی ِ فصل زمستان را

لباس گرم می‌پوشیم و با هم راه می‌افتیم
مسیر باغ ملی سوی خود خوانده‌ست مستان را

تو محو گفتگوی برف‌ها و کفش‌ها هستی
به شوخی می‌تکانم بر سرت برف درختان را

لبو داغ است و با آن بوسه‌های داغ می‌چسبد
چه حالی می‌دهد وقتی که با این می‌خورم آن را!

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت، سرها در …
کسی با سوز می‌خواند سرآغاز زمستان را…


تا که خلوت می کنم با خود؛ صدایم می کنند!
بعد، از دنیای خود کم کم جدایم می کنند!

گوشه گیری» انتخابی شخصی و خودخواسته ست
پس چه اصراری به ترک انزوایم می کنند!

مثل آتش های تفریحم که بعد از سوختن،
اغلبِ مردم به حال خود رهایم می کنند!

ای بمیری! لعنتی! کُشتی مرا با شعرهات»
مردم این شهر اینگونه دعایم می کنند!

احتمالاً نسبتی نزدیک دارم با خدا»
مردم اغلب وقت تنهایی صدایم می کنند!

مثل خودکاری که روی پیشخوان بانک هاست
با غل و زنجیر پایم جابه جایم می کنند!

من با کسی رازی ندارم مرد و مردانه
جز با زنی در عشق بی اندازه دیوانه
 
می بویم این دوشیزه را زیرا که هر فصلش
گل دارد و گل دارد و گل این گلستانه

دوشیزه ای که وصف او با آن همه خوبی
در روزگاری این چنین مانَد به افسانه
 
آبادی ام از اوست ور نه بی زلال او
ویرانه روحی زنده تر دارد از این خانه

در انتظار فصل خرمن ساز می مردم
بر آیش من گر نمی افشاند او» دانه

با این همه ما را به کام خویش می خواهد
این روزگار این اشتهای مار بر شانه

*
یک روز از هم می دِرَم این پیله را آخر
با اشتیاق پر زدن با بالِ پروانه »

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوع، ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس ، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!

ای چشم تو دشتی پُر آهوی رمیده
انگار که طوفان غزل در تو وزیده
 
دریاچه‌ی موسیقی امواج رهایی
با قافیه‌ی دسته‌ی قوهای پریده
 
این‌قدر که شیرینی و آن‌قدر که زیبا
ده قرن دری گفتن ِ انگشت گزیده
 
هم خواجه کنار آمده با زُهد پس از تو
هم شیخِ اجل دست ز معشوق کشیده
 
صندوقچه‌ی مبهم اسرار عروضی
المعجم» ازین دست که داری نشنیده
 
انگار خراسانی و هندی و عراقی
رودند و تو دریای به وصلش نرسیده
 
با مثنوی آرام مگر شعر بگیرد
تا فقر قوافی نفسش را نبریده

ناگهان رفته از این پنجره! ناگاه بیا
همه شب منتظرم، منتظرت ماه، بیا

قسمتم نیست اگر با تو به پایان برسم
لا اقل مثل همه تا وسط راه بیا

نرسیدن به رسیدن چه دلیلی دارد؟
این همه سفسطه و فلسفه؟ کوتاه بیا

پشت این سنگ به رویای خودم پا بندم!
ماه! این مرتبه با پای خودت راه بیا

وقت تنگ است و فضا تنگ و جهانم تاریک
شده حتی سر این خاک به اکراه، بیا!

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا

بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا


قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد

به هر زبان بنویسند داستان مرا


گذشتی از من و شب های خالی از غزلم

گرفته حسرت دستان تو جهان مرا


سریع پیر شدم آنچنانکه آینه نیز

شکسته در دل خود صورت جوان مرا


به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه

خدا گرفت به دست تو امتحان مرا


نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل

بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا


تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد

بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا


چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو

بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا


تو نیم دیگر من نیستی ؛ تمام منی

تمام کن غم و اندوه سالیان مرا

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی


تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی


ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی


تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی


به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی


به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی


جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی


نهادم اینه ای پیش روی اینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی


تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

 می زنی در نرفته ای آقا، تا ابد با جنازه درگیری

تا کجا رفته ای؛ولی هر شب، پای تاوان لاشه می میری


زنده در انجماد یک بستر، مرگ را کرده ای هماغوشت

فکر کن،تا کجای این قصه، زندگی می کند فراموشت


مرگ یعنی که زخم کاری بود، وقت افتادنت به فحاشی

چشم بستی ،شکنجه می شد در ، "خفه شو ،گم شو ، احمقِ لاشی"


رد شد از سرخی کمربندت، روی بامت کبوترت، پر ،پر

آسمانت همیشه پاییزی، می رود در هوای دیگر سر


مرگ یعنی سکوت خون گریه، بودنش در قطار ،اجباری

سرنوشتی به غیر رفتن نیست، مثل این ریل های تکراری


دور از تو نشست و عاشق بود، مرگ یعنی زنی که شاعر شد

عاشقی با مداد و یک دفتر، درد را، هی؛ کشید و ماهر شد


اتهامش خیانتی ذهنی است، حکم اعدام لازم الاجراست

صورتت را عقب نکش آقا، تا تفی می کنی که سر بالاست

مثل دو تا گنجیشک ترسیده
مثل دو تا فنجون وارونه
مثل دو تا دفترچه ی کاهی
که هیشکی توشونو نمیخونه
 
مثل دو تا پروانه ی زخمی
که بالشونو آدما کندن
مثل دو تا ماهی که رو قلاب
چشماشونو آهسته می بندن
 
دو تّا گوزن قطبی تنها
که خون گرفته رد پاشونو
یا نه !دو تا مرغابی وحشی
که گربه خورده کله هاشونو
 
مثل دو تا نعش لگد خورده
مثل دو تا نقاشی پاره
مثل دو تا قبر تک افتاده
که هیشکی گل روشون نمیذاره
 
مثل دوتا سنجاقک غمگین
که نصفه شونو مورچه ها بردن
مثل دو تا خرگوش لاغر که
چشماشونو جغدا درآوُردن
 
مثل یه بچه هرچی از ما موند
لای یه مُش خاکِ سیا جا شد
ما زندگی کردیم و تن هامون
آخر نصیب مرده شورا شد
 
ما خونه های خلوتی بودیم
که موشا دیواراشو گز کردن
بن بست دورافتاده ای بودیم
که اسمشو صد بار عوض کردن
 
گرچه طلسم مُردگی مونو
با زندگی باطل نمیکردیم
ما رو تو کوچه میزدن، اما
دستای هم رو ول نمیکردیم.
 
مث دو تا سیاره ی خالی
افتادیم از هفت آسمون هربار
سیلی زدن تو گوشمون هر روز
چاقو زدن تو سینه مون هربار
 
پر پر زدیم و تازه دونستیم
هیشکی سقوطت رو نمی بینه
ما زندگی کردیم و فهمیدیم
که زندگی یه خواب سنگینه.


شعرها قبل از سرودن، واژه هایی ساده اند
كه برای خون به پا كردن همه آماده اند !
 
قلب جسم» و قلب روح» ما دو قلب منفك اند!
شاعر» و دیوانه» تا اندازه ای هم مسلك اند!
 
هیچ كس فكری برای قشر جانی ها نكرد !
هیچ قانونی حمایت از روانی ها نكرد!
 
احتمالاً بعدِ مرگش هم فقیر و پاپتی ست
شاعری كه كارمند دستگاه دولتی ست!
 
در سر كارم همیشه رسمیت ها» با من است!
در زمان شعر هم محدودیت ها با من است!
 
وقت شعر، افتادن یك برگ را حس میكنم!
در سر كارم حضور مرگ را حس میكنم!
 
یك نفر با كُت، یكی با مانتو میپایدم!
چشمهایی شیشه ای در راهرو میپایدم!
 
پشت میزم یك نفر زیر نظر دارد مرا !
تا كه با آن رفتگان قبل، بشمارد مرا!
 
پچ پچ بین در و دیوار میترساندم!
دكمه ی آسانسور انگار میترساندم!
 
ساعت كار اداری» وقت بیكاری ماست!
خانه رفتن» تازه آغاز گرفتاری ماست!
 
میشود مجری قانون» دور كم كم از خودش!
كار قانون چیست ؟ غیر از منع آدم از خودش!
 
مجری قانون كه سودای غزلخوانی نداشت!
عشقورزی» و تعادل» هیچ همخوانی نداشت!
 
آنچه پرهیز» تو با این مرد عاجز می كند
زندگی اجتماعی» با غرایز » میكند!
 
سالها از احتمال دردسر ترسیده ایم!
بیشتر از آنچه باید، از خطر ترسیده ایم!
 
ما به شهر عاشقی، دروازه ای میخواستیم!
در جنون بازی» دلیل تازه ای میخواستیم!
 
من در فكر تصاحب، نه شكارت بوده ام!
من فقط در فكر بودن در كنارت» بوده ام!
 
تو – اگر از سنگ باشی- من درستش میكنم!
هر زمان دلتنگ باشی، من درستش میكنم!
 
هركسی گمگشته ای دارد، تو را گم كرده ام!
قوه ی تشخیص خود را بارها گم كرده ام !
 
بهترین چیزی كه من در این زمان دارم، تویی!
بهترین چیزی كه من در این جهان دارم، تویی!
 
فكر من -از سالهایی دور- درگیر تو بود !
گاه حتی شعرهایم تحت تأثیر تو بود!
 
هیچ كس مثل تو با روحم همآوایی نكرد!
هیچ كس مرد درونم را شناسایی نكرد!
 
تو اگر باشی دل من باز هم دل میشود!
بخش پنهان وجودم با تو كامل میشود!
 
خوب دانستم كه همپای جنونم میشوی!
در تمامی رگانم مثل خونم میشوی!
 
بوده ای از سطح بی پروایی خود، بی خبر!
چون زنی كولی كه از زیبایی خود، بی خبر!
.
چون زنی بی چهره كه عمری صدایش با من است
هركسی را كشته باشی خون بهایش با من است!
 
قصه اما بخشهای مهلكی در پیش داشت!
شاعر معصوم، شیطانی درون خویش داشت!
 
با قرار اول از ایمیل خارج میشویم!
چون قطاری ناگهان از ریل خارج میشویم!
 
بین ما یك اتفاق تازه جاری میشود!
كار ما در روز هم شب زنده داری» میشود!
 
من ندانستم كه اصلاً اهل آن برنامه ام!
نقش منفی در تمام آن نمایشنامه ام!
 
من تو را .» این را» به جز یك رای مفعولی نبود!
هر دو دانستیم این یك عشق معمولی نبود!
 
فكر كن اصلاً از اول صحنه سازی كرده ام!
نقش عاشق را برایت خوب بازی كرده ام!
 
شعر» من را از درون مانند یك ابلیس كرد!
شعر» یعنی اعترافاتی كه یك قدیس كرد!
 
من فقط یك شاعر خوبم- نه چیزی بیشتر –
ظاهراً یك مرد محجوبم – نه چیزی بیشتر-
 
شاعر خوبی كه اصلاً آدم خوبی نبود!
مرد پنهان درونم، مرد محجوبی نبود!
 
تازگی پیش تو هم محبوب، دیگر نیستم!
خوب میدانم: برایت خوب» دیگر نیستم!
 
ظاهراً دنیای بی من» را مجسم كرده ای!
با یكی از دوستانت م هم كرده ای!
 
بعد از این با شاملو و آیدا حافظ بخوان!
از همین امروز تصنیف خداحافظ» بخوان!
 
قلب روحم تازگی گیج است، سردرگم شده ست!
در درون قلب من انگار چیزی گم شده ست!
 
یك صدای گنگ، دارد از درون میخواندم!
مثل چشمانی بدون چهره، میترساندم!
 
من تمام عمر در شب زنده داری بوده ام!
در میان دردهای بیشماری بوده ام!
 
باز اما تكه ای از اعتمادم مانده است!
حرفهایی كه نگفتی نیز، یادم مانده است!
 
گرچه در این رابطه بدجور خودخواهم! نرو!!
من دقیقاً از درون قلبم آگاهم! نرو!
 
این دل كج فهم، بعد از تو، برایم دل نشد!
روز بعد از وصل هم از جستجو غافل نشد!
 
بی تو از من آدمی افسرده می ماند به جا
چون لباسی نو كه از یك مرده میاند به جا!
 
روزی اندامم -از این كه هست- بهتر میشود
وزن آدم در زمان مرگ، كمتر میشود !


تو شعله شعله شدی آتش و زدی به تنم

بزن که لذت محض است از تو سوختنم


نسیم شهوتی و بی گدار می آیی

خودت عبور کن از تار وپود پیرهنم


بریز عطر خوش زن بریز در نفسم

بپیچ ساقهءگرما بپیچ بر بدنم


دو پلک،چشم مرا پر کن ازخمار شراب

بنوش نوبر سرخ انار از دهنم


تو آبشاری ودر ظرف برکه میریزی

به آستانهءطغیان رسیده خواستنم


بگیر درمن وعریانی مرا گم کن

بپیچ بانوی نیلوفری!به دور تنم

دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب

فرمانده ی شرمنده ی یک لشگر مغلوب


فرعون به گل مانده ی افسانه ی نیلم

هر بار شود گوشه ی چشمان تو مرطوب


شیرینی خرما ، عسل و شهد زیاد است

اما نه به اندازه ی  لبخند  تو مطلوب


چشمان تو فیروزه  و لبهات عقیق است

احسنت به دستی که تراشیده تورا خوب


از دست های شعر كاری بر نمی آید
نه! روزهای رفته ام دیگر نمی آید

اینفدر پا به پا نكن من عاشقت هستم
در شعرم از این بیت واضح تر نمی آید

این روسری را از سرت بردا ، می دانی
اصلا مسلمانی به تو -كافر- نمی آید

با یك نگاهت روزه هام افطار شد، هرگز-
خرمایی از چشمان تو بهتر نمی آید

با رفتنت تقویم را بهمن گرفت و حیف
ا‏ز زیر بهمن مرده ام هم در نمی آید

تو دیر كردی، ‏عابران با طعنه می گویند:
حتی سر قبرت هم این دختر نمی آید!


آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد

تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد

مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد

بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد

کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد…


میخواهمت، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺧﻤﺎﺭﯼ ﮐﻪ …
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﮐﻪ …

میخواهمت، ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﺸﻤﯽ ﺧﯿﺲ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﮐﻪ …

میخواهمت، ﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ
میخواهمت ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﯼ ﮐﻪ …

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ، ﺩﺭ ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻡ
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﻣّﻦ ﯾﺠﯿﺐ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﮐﻪ …

میخواهمت، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﺎﯾﯿﺰﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﮐﻪ …

ﻣﻦ ﺩﻟﺨﻮﺵ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺮ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﺷﻤﺎﺭﯼ” ﮐﻪ …


فرق پاییز و تو این است: تو پاییزتری
من غم انگیزترم یا تو غم انگیزتری؟

خوردم اما نشدم مست چنان! منتظرم
که به دستم بدهی کاسه ی لبریزتری

اینهمه زخم زدی بر دل من، باز بزن
منتها با تبر و با قمه ی تیزتری

تو و چنگیز مغول هر دو به یک اندازه
کشته اید، آه ولی باز تو خونریزتری

با تو خورشید فقط صبح سخن میگوید
با تو که از همه ی شهر سحرخیزتری

پرم از خاطره های بد و بد ، کاش از تو
داشتم خاطره ی خاطره انگیزتری

به خودت خیره شو در آینه و بعد بگو
من غم انگیزترم یا تو غم انگیرتری؟


این طرف مشتی صدف، آنجا کمی گل ریخته

موج، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته


بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ای ست

بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته


هر چه دام افکندم آهوها گریزان‌تر شدند

حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته


هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست

هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته


زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت

گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته!


اول صبح لبت هست، عسل یعنی چه؟!
تن من پیش تو فهمید، بغل یعنی چه!

از دلِ گنبد تو صوت اذان می آید
تو بگو حیّ علی خیر عمل یعنی چه؟!

میدهی بوسه پس از بوسه، چه خوب!
به من آموخته ای رد و بدل یعنی چه

میگدازی و تنت بر بدنم میبارد…
علت زله هایی تو ، گسل یعنی چه!

من و تو دست و ترنجیم که تعبیر کنیم
معنی هر غزل از شیخ اجل یعنی چه

وقتی از گرمی آغوش تو بر میخیزم
تازه پی میبرم آن روزِ ازل یعنی چه!


تا زمانی که جهان را قفسم می دانم

هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم



گریه ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر

همه خندان لب و شادند که من گریانم

 

حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت

بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم

 

زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است

مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم

 

بیت آشفته ایَم در غزلی ناموزون

میل دارم که ردیفی بدهد پایانم.


تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت
جای خون انگار از رگهایم آهن می گذشت

می گذشتی از سرم گویی که از روی کویر
با غروری سر به مهر ابری سترون می گذشت

یا که عزراییل با مردان خود با ساز و برگ
از میان نقـب رازآلود معدن مـی گذشـت

قطعه قطعه می شدم هر لحظه مـثل جمله ای
که مردد از لبان مردی الکن می گذشت

ساحران ایمان می آوردند موسی را اگر
ماه نو از کوچه ها در روز روشن می گذشت

شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو
باد آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت

کلبه ای در سینه ی کوهم کسی باور نکرد
حجم آواری که بر من وقت بهمن می گذشت

می گذشتم از تو پنداری که سربازی اسیر
دست بر سر از صف اردوی دشمن می گذشت

آتشی از عشق در من شعله ور بود و نبود
هیچ کس آگاه از جنگی که در من می گذشت


من بی تو نیستم، تو بی من چه می کنی؟
بی‌صبح ای ستاره‌ی روشن چه می‌کنی؟

شب را به خواب‌دیدن تو روز می‌کنم
با روزهای تلخ ندیدن چه می‌کنی؟

این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه می‌کنی؟

گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
می‌پوشمش هنوز، تو بر تن چه می‌کنی؟

من شعله شعله دیده‌ام ای آتش درون
با خوشه خوشه خوشه‌ی خرمن چه می‌کنی!

پرسیده‌ای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه می‌کنی؟!


اتاقی، روی تختی، توی شهرِ لعنتی
مانده در آغوش چِندِش دارِ فقر لعنتی!

توی کوچه، پشت شیشه، آسمان پوشیده باز
یک لباس تیره رنگ از جنسِ ابر لعنتی

پشت هم سیگار، هی سیگار، دودی مثل مه
نا امید و مانده در زندان زجر لعنتی

پرکشیده از لبش چیزی که نامش خنده بود
ته کشیده در وجودش ظرف صبر لعنتی

کی در خاطرش عکسی نگه میداشت از
آن کسی که بود حالا توی قهر لعنتی

زیر لب آهسته لعنت کرد آن کس را که او
زندگی اش را ربود از او به مکر لعنتی

با مدادی روی دیوار اتاق خود نوشت:
بر سرم آوار شو ای سقفِ قبر لعنتی!

ساعتی میشد که دیگر واقعا او رفته بود
توی فکر مرگ با یک جرعه زهر لعنتی!


هربار می رفتی، کسی می باخت
هربار می رفتی، کسی می مُرد

می خواست با دنیا بسازد، حیف
حالش از این عالَم، بهم می خورد

اینجا کسی در سردی دنیاش
تحلیل رفته، منقبض می شد

یک گونه ی نادر که بی علّت
هربار رفتی، منقرض می شد

خود را درون من، تماشا کن
آیینه ام، هرچند لک دارم

دنیای بعد از تو که چیزی نیست
دیگر خودم را نیز شک دارم

آنجا که باید مغزِ من می بود
آغوش دلگیرِ جنونم بود

چیزی که در این سینه می جنبید
بیگانه با پمپاژِ خونم بود

یک عمر، سربارِ خودم بودم
بار اضافی، روی دوش عشق

دیگر نمیخواهم!» نشد امّا
حالی کنم این را به گوشِ عشق

بی همسفر، راه خودش را رفت
هرچند در بیراه، دیدی نیست

عادت به این بیهودگی دارم
تنهائی ام، چیز جدیدی نیست

تنهائی اش، شیرین تر از این هاست
وقتی مگس» دورش فراوان است

می خواهد آن باشد که می خواهد
حوّاست او، حوّا هم انسان» است

دنیای او در ساحل و دریا
دنیای من در دفتر و خودکار

دنیای من یعنی که شب تا صبح؛
تکرارِ یک تکرار در تکرار

گُل های نیلوفر، درونم مُرد
مفهومی از مرداب می گیرم

یک عکس بی حرکت، کنار طاق
دارم خودم را قاب می گیرم

گفتم برایم مُرده ای دیگر
گفتم، ولی باور نمی کردم

از پای خود افتاده ام، امّا
از روی حرفم بر نمی گردم

از روی حرفم بر نمی گردم
مفهومِ دنیایم، خداحافظ

با خاطری آسوده ترکم کن
سمتت نمی آیم، خداحافظ…


زخم ها بسیار اما نوش داروها کم است
دل که می گیرد تمام سحر و جادوها کم است

هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است
بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است

تا تو لب وا می کنی زنبورها کل می کشند
هر چه می ریزی عسل در جام کندوها کم است

بیشتر از من طلب کن عشق! من آماده ام
خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است

از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت
دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است

عاشقم یعنی برای وصف و حال و روز من
هر چه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است

من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم
جرات دیوانگی در شهر ترسوها کم است!

روحم از مکه ی چشمان تو هجرت می کرد
کفر تو داشت به این مرد خیانت می ‌کرد

این همان امی دلبسته به قرآنت نیست
که در آغوش تو احساس نبوت می کرد؟

طرف دخمه ی ابلیس و خدا می رفتی
مردی از داخل من داشت صدایت می کرد

اقرا باسم غزل تازه ی من، باور کن
شعر من تازه تو را داشت هدایت می کرد

تازه وقتی که بنی هاشم آغوشم داشت
به ابوطالب دستان تو عادت می کرد

از تو تحریم شدم ، زنده به گورت کردند
توی آغوش قریشی که جهالت می کرد

عمرو بودم علی چشم تو بر من افتاد
ذوالفقار از همه اعلام برائت می کرد

دیشب انگار کسی گریه کنان بر سر چاه
مترقی تر از این جامعه صحبت می کرد

شهر آلوده به ویروس هماغوشی بود
کاش این درد به من نیز سرایت می کرد


نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست

روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست

در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز
ظاهرا معنی برگرد” نمی دانی چیست!

شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس
آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست

گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست


بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ
در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست

با شعر حق انتخاب کمترى دارى
آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست

هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است
هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست

هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست
هر دخترى تیناست یا ساراست یارى راست

پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند
از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست

در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد
دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست
بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست

من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم
من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست

تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها
بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست

یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

bersmourtaustach مد 2017 وبلاگ همسفران رودهن خرید کادوی تولد dictleproyva زندگی ما به فروشگاه لوازم خیاطی بپوئی خوش آمدید مطالب اینترنتی برگزیده ی آثار جواد نعیمی scaptulebo