لباس تور تن کرده درختان خیابان را
عروس برف زیبا کرده این شبها خراسان را
برای دستِ گرمت را گرفتن، فرصت خوبیست
از این رو دوست دارم سردی ِ فصل زمستان را
لباس گرم میپوشیم و با هم راه میافتیم
مسیر باغ ملی سوی خود خواندهست مستان را
تو محو گفتگوی برفها و کفشها هستی
به شوخی میتکانم بر سرت برف درختان را
لبو داغ است و با آن بوسههای داغ میچسبد
چه حالی میدهد وقتی که با این میخورم آن را!
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت، سرها در …
کسی با سوز میخواند سرآغاز زمستان را…
دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب
فرمانده ی شرمنده ی یک لشگر مغلوب
فرعون به گل مانده ی افسانه ی نیلم
هر بار شود گوشه ی چشمان تو مرطوب
شیرینی خرما ، عسل و شهد زیاد است
اما نه به اندازه ی لبخند تو مطلوب
چشمان تو فیروزه و لبهات عقیق است
احسنت به دستی که تراشیده تورا خوب
از دست های شعر كاری بر نمی آید
نه! روزهای رفته ام دیگر نمی آید
اینفدر پا به پا نكن من عاشقت هستم
در شعرم از این بیت واضح تر نمی آید
این روسری را از سرت بردا ، می دانی
اصلا مسلمانی به تو -كافر- نمی آید
با یك نگاهت روزه هام افطار شد، هرگز-
خرمایی از چشمان تو بهتر نمی آید
با رفتنت تقویم را بهمن گرفت و حیف
از زیر بهمن مرده ام هم در نمی آید
تو دیر كردی، عابران با طعنه می گویند:
حتی سر قبرت هم این دختر نمی آید!
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد
تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد
مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد
بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد
کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد…
میخواهمت، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺧﻤﺎﺭﯼ ﮐﻪ …
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﮐﻪ …
میخواهمت، ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﺸﻤﯽ ﺧﯿﺲ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﮐﻪ …
میخواهمت، ﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ
میخواهمت ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﯼ ﮐﻪ …
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ، ﺩﺭ ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻡ
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﻣّﻦ ﯾﺠﯿﺐ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﮐﻪ …
میخواهمت، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﺎﯾﯿﺰﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﮐﻪ …
ﻣﻦ ﺩﻟﺨﻮﺵ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺮ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﺷﻤﺎﺭﯼ” ﮐﻪ …
فرق پاییز و تو این است: تو پاییزتری
من غم انگیزترم یا تو غم انگیزتری؟
خوردم اما نشدم مست چنان! منتظرم
که به دستم بدهی کاسه ی لبریزتری
اینهمه زخم زدی بر دل من، باز بزن
منتها با تبر و با قمه ی تیزتری
تو و چنگیز مغول هر دو به یک اندازه
کشته اید، آه ولی باز تو خونریزتری
با تو خورشید فقط صبح سخن میگوید
با تو که از همه ی شهر سحرخیزتری
پرم از خاطره های بد و بد ، کاش از تو
داشتم خاطره ی خاطره انگیزتری
به خودت خیره شو در آینه و بعد بگو
من غم انگیزترم یا تو غم انگیرتری؟
این طرف مشتی صدف، آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام من تصویر ابر تیره ای ست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
هر چه دام افکندم آهوها گریزانتر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته
زاهدی با کوزهای خالی ز دریا بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
اول صبح لبت هست، عسل یعنی چه؟!
تن من پیش تو فهمید، بغل یعنی چه!
از دلِ گنبد تو صوت اذان می آید
تو بگو حیّ علی خیر عمل یعنی چه؟!
میدهی بوسه پس از بوسه، چه خوب!
به من آموخته ای رد و بدل یعنی چه
میگدازی و تنت بر بدنم میبارد…
علت زله هایی تو ، گسل یعنی چه!
من و تو دست و ترنجیم که تعبیر کنیم
معنی هر غزل از شیخ اجل یعنی چه
وقتی از گرمی آغوش تو بر میخیزم
تازه پی میبرم آن روزِ ازل یعنی چه!
تا زمانی که جهان را قفسم می دانم
هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم
گریه ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر
همه خندان لب و شادند که من گریانم
حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت
بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم
زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است
مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم
بیت آشفته ایَم در غزلی ناموزون
میل دارم که ردیفی بدهد پایانم.
تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت
جای خون انگار از رگهایم آهن می گذشت
می گذشتی از سرم گویی که از روی کویر
با غروری سر به مهر ابری سترون می گذشت
یا که عزراییل با مردان خود با ساز و برگ
از میان نقـب رازآلود معدن مـی گذشـت
قطعه قطعه می شدم هر لحظه مـثل جمله ای
که مردد از لبان مردی الکن می گذشت
ساحران ایمان می آوردند موسی را اگر
ماه نو از کوچه ها در روز روشن می گذشت
شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو
باد آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت
کلبه ای در سینه ی کوهم کسی باور نکرد
حجم آواری که بر من وقت بهمن می گذشت
می گذشتم از تو پنداری که سربازی اسیر
دست بر سر از صف اردوی دشمن می گذشت
آتشی از عشق در من شعله ور بود و نبود
هیچ کس آگاه از جنگی که در من می گذشت
من بی تو نیستم، تو بی من چه می کنی؟
بیصبح ای ستارهی روشن چه میکنی؟
شب را به خوابدیدن تو روز میکنم
با روزهای تلخ ندیدن چه میکنی؟
این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه میکنی؟
گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
میپوشمش هنوز، تو بر تن چه میکنی؟
من شعله شعله دیدهام ای آتش درون
با خوشه خوشه خوشهی خرمن چه میکنی!
پرسیدهای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه میکنی؟!
اتاقی، روی تختی، توی شهرِ لعنتی
مانده در آغوش چِندِش دارِ فقر لعنتی!
توی کوچه، پشت شیشه، آسمان پوشیده باز
یک لباس تیره رنگ از جنسِ ابر لعنتی
پشت هم سیگار، هی سیگار، دودی مثل مه
نا امید و مانده در زندان زجر لعنتی
پرکشیده از لبش چیزی که نامش خنده بود
ته کشیده در وجودش ظرف صبر لعنتی
کی در خاطرش عکسی نگه میداشت از
آن کسی که بود حالا توی قهر لعنتی
زیر لب آهسته لعنت کرد آن کس را که او
زندگی اش را ربود از او به مکر لعنتی
با مدادی روی دیوار اتاق خود نوشت:
بر سرم آوار شو ای سقفِ قبر لعنتی!
ساعتی میشد که دیگر واقعا او رفته بود
توی فکر مرگ با یک جرعه زهر لعنتی!
هربار می رفتی، کسی می باخت
هربار می رفتی، کسی می مُرد
می خواست با دنیا بسازد، حیف
حالش از این عالَم، بهم می خورد
اینجا کسی در سردی دنیاش
تحلیل رفته، منقبض می شد
یک گونه ی نادر که بی علّت
هربار رفتی، منقرض می شد
خود را درون من، تماشا کن
آیینه ام، هرچند لک دارم
دنیای بعد از تو که چیزی نیست
دیگر خودم را نیز شک دارم
آنجا که باید مغزِ من می بود
آغوش دلگیرِ جنونم بود
چیزی که در این سینه می جنبید
بیگانه با پمپاژِ خونم بود
یک عمر، سربارِ خودم بودم
بار اضافی، روی دوش عشق
دیگر نمیخواهم!» نشد امّا
حالی کنم این را به گوشِ عشق
بی همسفر، راه خودش را رفت
هرچند در بیراه، دیدی نیست
عادت به این بیهودگی دارم
تنهائی ام، چیز جدیدی نیست
تنهائی اش، شیرین تر از این هاست
وقتی مگس» دورش فراوان است
می خواهد آن باشد که می خواهد
حوّاست او، حوّا هم انسان» است
دنیای او در ساحل و دریا
دنیای من در دفتر و خودکار
دنیای من یعنی که شب تا صبح؛
تکرارِ یک تکرار در تکرار
گُل های نیلوفر، درونم مُرد
مفهومی از مرداب می گیرم
یک عکس بی حرکت، کنار طاق
دارم خودم را قاب می گیرم
گفتم برایم مُرده ای دیگر
گفتم، ولی باور نمی کردم
از پای خود افتاده ام، امّا
از روی حرفم بر نمی گردم
از روی حرفم بر نمی گردم
مفهومِ دنیایم، خداحافظ
با خاطری آسوده ترکم کن
سمتت نمی آیم، خداحافظ…
روحم از مکه ی چشمان تو هجرت می کرد
کفر تو داشت به این مرد خیانت می کرد
این همان امی دلبسته به قرآنت نیست
که در آغوش تو احساس نبوت می کرد؟
طرف دخمه ی ابلیس و خدا می رفتی
مردی از داخل من داشت صدایت می کرد
اقرا باسم غزل تازه ی من، باور کن
شعر من تازه تو را داشت هدایت می کرد
تازه وقتی که بنی هاشم آغوشم داشت
به ابوطالب دستان تو عادت می کرد
از تو تحریم شدم ، زنده به گورت کردند
توی آغوش قریشی که جهالت می کرد
عمرو بودم علی چشم تو بر من افتاد
ذوالفقار از همه اعلام برائت می کرد
دیشب انگار کسی گریه کنان بر سر چاه
مترقی تر از این جامعه صحبت می کرد
شهر آلوده به ویروس هماغوشی بود
کاش این درد به من نیز سرایت می کرد
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست
روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست
در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز
ظاهرا معنی برگرد” نمی دانی چیست!
شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس
آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست
گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست
شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ
در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست
با شعر حق انتخاب کمترى دارى
آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست
هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است
هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست
هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست
هر دخترى تیناست یا ساراست یارى راست
پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند
از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست
در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد
دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست
دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست
بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست
من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم
من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست
تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها
بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست
تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست
یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست
درباره این سایت